شبی با شنيدن صدای در از خواب بيدار شدم ، برادرم بود . انگار دنيا را به من داده بودند . در آغوشش كشيدم و بوسيدمش . وای كه چقدر دلنشين بود بوی آشنای تنش، شنيدن صدای گرمش، ديدن چهره دوست داشتنيش. يگانه برادرم روبرويم ايستاده بود و به من لبخند ميزد.
شب تا صبح با رضا و شهرام به گفت و گو نشستيم و از تجربه های تلخ گفتيم. از آنروز به بعد برادرم هر چند هفته يكبار به ايالتی كه در آن تقسيم شده بود، ميرفت تا كسی از نبودن او بويی نبرد ،زيرا كه ترك آن ايالت برايش قدغن بود. از آقاي مارتين تختی برای او گرفته بوديم و حال تخت ۳ طبقه داشتيم.
برادرم از رابطه من و رضا چيزی نميدانست يا شايد هم كه ميدانست و به روی خودش نمی آورد. رضا هم طوری رفتار ميكرد كه انگار نه انگار. با بودن برادرم فاصله ميان من و رضا هم بيشتر و بيشتر ميشد. روزی از روزها بخاطر نمی آورم چگونه؟ با دختری بنام رناته ، اولين آلمانی خارج از هايم، آشنا شديم . دختری دهاتي ، با صورتی نه چندان دلنشين . لباسهای عجيب و غريبی هم بتن داشت . بعدها فهميديم كه از هيپی های آلمانيست. ماشين سبز رنگ كوچكی داشت كه با آن ما را با طبيعت و شهرهای دور و اطراف آشنا ميكرد. برای ما دوستی با رناته هدیه بزرگی بود زيرا كه از دنيای داخل هايم به خارج ميرفتيم و ساعات سخت را كمی فراموش ميكرديم.
بعد از مدتی رناته هر روز به سراغ ما ميامد و رضا شديدا با او گرم گرفته بود. هر چند گاه يكبار برادرم را در حال پچ پچ با رضا ميديدم . ديگر برای گشت و گذار با رناته از من سوالی نميكردند و تنها به گردش ميرفتند.احساس بدی بود . رناته كم كم علاقه اش را به رضا علنا نشان ميداد و من فقط نگاه ميكردم و بخود لعنت ميفرستادم بخاطر اين عشق . حال يقين داشتم كه عشق به بهترين دوست برادرم آينده ايی ندارد، زيرا كه اگر به عشقم اعتراف ميكردم يقينا دوستی ميان شهرام و رضا بهم ميخورد. از طرفی زمانی كه شهرام نبود، دوباره رضا رفتارش با من مانند گذشته بود و اين جريان ذهن من را به شدت آشفته كرده بود. هر بار هم به من ميگفت كه سكوت كنم، زيرا كه موقعيت خوبی برای گفتن حقيقت نميباشد. به او ميگفتم كه دوستش ميدارم ، ولی او ميگفت من دوستت نميدارم وقتت را تلف نكن!... رفتار رضا برايم قابل فهم نبود. از يك طرف ميگفت دوستم نميدارد، از طرف ديگر وقتی با من تنها بود رفتار مهربان و عاشقانه ايی داشت و از سوی ديگر وقتی رناته ميامد رفتارش با من عوض ميشد و رناته را با نگاه های آنچنانی مينگريست.
ای كاش كه آنزمان با تجربه تر بودم. نميدانستم كه در عذابم . نميدانستم كه گذشتن از اين عشق روزی برايم ناممكن خواهد بود. روز به روز با محبتهای بيشمار سعی بر جلب كردن رضا به سوی خود داشتم .تا اينكه در همان روزها نامه ايی از دادگاه برايم رسيد و برای ارائه كيس احضار شده بودم. كيسی كه ارائه ميكردم واقعيت نبود ، داستانی بود خيالی ساخته ذهن من و شهرام و رضا ...كوششی برای رسيدن به آينده ايی بهتر. من نيز همانند شاگردی ممتاز به ياد گيری كيس پرداختم و در روز موعود با رضا به شهر نورنبرگ رفتيم ،تا اين دادگاه كذايی را از نزديك ببينيم.
ساختمان دادگاه، ساختمان معمولی بود بصورت يك اداره كه در يكی از اتاقهايش ميز و صندلی گذاشته بودند و سوال و جواب ميكردند. آقای قاضی دادگاه در آنروز بشدت سرما خورده بود. بدخلق بود و مريض. حدود يك ساعت از من سوال و جواب ميكرد . مترجم ايرانی نيز گفته های من را برايش ترجمه ميكرد . من هم بعد از خواندن ماهها زبان آلمانی همه را ميفهميدم و گهگاه هم خود به نكته هايی اشاره ميكردم. در آخر قاضی دادگاه به من لبخندی زد و گفت چطور توانستی در اين مدت كوتاه به اين خوبی آلمانی ياد بگيري؟ به او گفتم از بيكاري!... از نداشتن مشغله!... و در آخر از او خواهش كردم كه به اين انتظار طولانی بزودی پايان بدهد. از دادگاه كه بيرون آمدم اشخاصی كه منتظر نوبت خود بودند ميگفتند كه خيلی زود كارم تمام شده بعضی ها بيشتر از ۴ ساعت در اتاق سوال و جواب ميشوند!..
وقتی كه به آنروزها فكر ميكنم ميبينم ۲ سال از بهترين سالهای عمرم، از بهترين سالهای جوانيم بيهوده هدر رفت .بعد از ۴ ماه جواب قبولی ام آمد ، از خوشحالی در پوستم نميگنجيدم . فقط به فكر اين بودم كه ميتوانم همانند يك انسان آزاد و معمولی به هر كجا كه ميخواهم سفر كنم . ولی تنها نگرانيم رضا بود هنوز خبری از نامه دادگاهش نشده بود و هنوز منتظر بود.نميدانستم كه چه خواهد شد؟ نميدانستم كه بايد به كجا بروم؟ فقط ميدانستم كه قبولی من در دادگاه حكم جدايی من از رضاست.